آرزوهایت بلند بود...دست های من کوتاه...
تو نردبان خواسته بودی...من صندلی بودم...
با این همه...
فراموشـــــــم مکن...
وقتی بر صندلی فرسوده ات نشسته ای...
و به ماه فکر میکنی...
افکارم شبیه تو تراشیده شده است...
آغوشم درست به اندازه ی "تـــــــــو"...جا دارد...
اتاقم بوی تو را میدهد...
فقط نمیدانم...چرا چشمانم تو را گم کرده اند...
دلـــ تنگـــمـــ ..............
به اندازه ی همه ی دل تنگی هایی که فقط تو میدانی...
وقتی مرا نمیخواهی...
صدا در سینه ام حبس میشود...تا نگویم
"دوســـــتت دارمـــ"
دست هایم قانون ممنوعیت...آغوشـــــت...را دوباره دوره میکند
و لحظه های تلخم چه کند به...نیســــــتی...نزدیک میشود
.........
(دو نوشته ی آخری...از نوشته هایی خانم...گیلدا ایازی هستن
امیدوارم شما هم خوشتون بیاد...)