((مــــــــــــن!))


گاهی دلم میخواهد. . .کفش هایم را در بیاورم

یواش،یواش دور شوم از خودم

دور. .

دور. . .

دور. . . .

دست هایم غمگین شده. . .شانه هایم تنهاست

آرزو هایم را جا گذاشته ام...!

فریادم خاموش است. . .فردایم خالی

هنوز خستگی ام تعبیر ندارد!

من محکومم به نباریدن. . .


فراموشم مکن...!!!


آرزوهایت بلند بود...دست های من کوتاه...

تو نردبان خواسته بودی...من صندلی بودم...

با این همه...

فراموشـــــــم مکن...

وقتی بر صندلی فرسوده ات نشسته ای...

و به ماه فکر میکنی...

افکارم شبیه تو تراشیده شده است...

آغوشم درست به اندازه ی "تـــــــــو"...جا دارد...

اتاقم بوی تو را میدهد...

فقط نمیدانم...چرا چشمانم تو را گم کرده اند...

دلـــ تنگـــمـــ ..............

به اندازه ی همه ی دل تنگی هایی که فقط تو میدانی...

وقتی مرا نمیخواهی...

صدا در سینه ام حبس میشود...تا نگویم

"دوســـــتت دارمـــ"

دست هایم قانون ممنوعیت...آغوشـــــت...را دوباره دوره میکند

و لحظه های تلخم چه کند به...نیســــــتی...نزدیک میشود

.........

(دو نوشته ی آخری...از نوشته هایی خانم...گیلدا ایازی هستن

امیدوارم شما هم خوشتون بیاد...)


...نیستی:(


...فاصله...

کلمه ی غریبی بود بین من و تو.............

اما...حالا اشنا شده 

انقدر اشناست که...درکش نمیکنم...

مرهمی نیست برايم...جز گذشته

قشنگ ترین اتفاق ذهنم...شنیدن صدات بود...

چقد تنهام وقتی گاهی نیستی


<دلم...>


رویا هایی وجود داره که... شاید...هرگز...هیچ وقت...تعبیر نشه

ولی همیشه شیرینه...

مثل رویای داشتن..."تو"...

اما...(داشتنت)...نه..داشتنت ...

دل..........تنگیام...رو با فاصله مینویسم...

تا شاید فاصله ای بین...دلم و تنگی...بیافته

اما خیالم خامه...

این مدار فاصه...موربه...

یکم که بگذره دوباره میشه..."دل تنگی"


میتونم...


خوش به حالت اسمان...

بغضت که میشکند...همه خوش حال میشوند...

بغض من که میشکند...همه میگویند:

"چته باز"

www.chekelo.parsiblog.com

با من لچ نکن بغض...

این که خودت را گوشه ی گلو قایم کنی...

چیزی را...عوض نمیکند

بالاخره یا اشک میشوی در جشمانم...یا عقده ای در دلم...

"راحت کن" مرا...

..........

+همیشه یادمون باشه...زمان ما محدوده...پس با زندگی کردن تو زندگی بقیه...هدرش ندیم...

+حواستون باشه چقد برا دیگران ارزش دارید...ک از اول خرابش نکنید...

+امسال سال اخره...هی ک نزدیک تر میشم بش ترسم بیشتر میشه...ولی دلیلشو "ن م ی د و ن م"

+سال خوبی بود و البته هست...با همه ی مشکلاتش اما دوسش دارم...


...!


ارزو کن با من...که اگر خواست زمستان برود

گرمی دست "تو" اما...باشد

"ما" ی ما "من" نشود...

سایه ات از سر تنهایی من...کم نشود...

..........

دست هایم خالی اند...

جای خالی دستان تو را...هیچ کس برایم پر نمیکند...

راست میگفت شاملو..."دست خالی را باید بر سر کوبید"...

تو مرا نادیده بگیر...

و من...بدنم هر روز کبودتر میشود...

از بس خودم را...میزنم به نفهمی

واژگونه...


این روز هایم به "تظاهر" میگذرد...

تظاهر به بی تفاوت بودن...به بیخیالی...به شادی...

به این که دیگر هیچ چیز مهم نیست...

اما...

اما چه سخت میکاهد از جانم این "نمایش"...

این روزها تلخ میگذرد...

دستم میلزد از توصیفش...!!!

همین بس که:

نفس کشیدنم...در این مرگ تدریجی...مثل خودکشی است با تیغ کند...

..........

تو که باشی...همه ی دنیایم شبیه ارزو میشود...

حتی روز های سرد تنهایی هم تمام میشود...

چقدر خوشبختی نزدیک است...

کنار من که راه میروی...

از این دنیا رها میشوم...تو که دستانم را میگیری...


هفت قدم تا پاییز...


بی حس شده ام...

از درد...از بغض...

فقط گاهی خط اشکی میسوزاند صورتم را...

به طور کاملا تلخی..."ارامم"...

..........

دلم مرگ میخواهد...

بی صدا...بی هیاهو...بی شلوغی...بی گریه های مادرم...

ارام محو شوم از صفحه ی زندگی...جوری که انگار از اول "نبوده ام"

قطعا...روزی صدایم را خواهی شنید...

روزی که...نه صدا اهمیت دارد...نه روز...

..........

شهامت میخواهد...سرد باشیو...گرم بخندی...

انقدر از حادثه پرم...که تلوزیون لم میدهد روی کاناپه...تا مرا تماشا کند...

ادامه نوشته

گذشته...


قطار میرود...

تو میروی...

تمام ایستگاه میرود...

و من چقدر ساده ام...که سالیان سال در انتظار تو ایستاده ام...

و به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام...

گذشته در چشمانم مانده است...

عبور ثانیه های رد شده...در نگاهم مشهود است...

چشم هایت را روی حقایق بستی...

صبور میمانم...بی تفاوت میگذرم...

تا نفهمی هنوز هم دوستت دارم...

شهامت میخواهد دوست داشتن کسی که...

هیچ وقت...هیچ زمان...

سهم تو نخواهد شد...

کودکی ام...


کودکی ام را دوست داشتم...

روز هایی که به جای دلم...سر زانوهایم زخمی بود...

..........

تنهایی ام را با دیگران تقسیم نخواهم کرد...

چون یک بار که کردم...چندین برابر شد...

این اینده کدام بود...که بهترین روز های 

عمرم را حرامش کردم...؟؟؟

..........

نیازی نیست که اطرافمان پر از ادم باشد...

همان چند نفری که اطرافمان هستند ادم باشند کافیست...

..........

جالب است...!!!

در ثبت احوال همه چیز را ثبت میکنند...جز احوالم...